۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

Rouge

به بدترین شکل شکنجه میشم... عذاب می کشم... ثانیه های عمرم دیگه سریع نمی گذرند... هر کدوم قدر یک ساعت مکث می کنه تا زجر کشیدنمو تماشا کنه. از صورتم عرق ِ سرد به پایین سرازیر میشه. در جواب ِ حالت چطوره صادقانه ترین جواب ممکن رو به سختی به زبون میارم: دلم می خواد بمیرم.
ذهنم، مغزم به بزرگترین دشمنام تبدیل میشن... و دیگه از "تموم میشه" خبری نیست... من شکنجه میشم... هر لحظه تا ابدیت.

دستمو پشتم می برم و زیر ِ پراهنم غلافِ چرمی رو لمس می کنم... به آرومی سگکشو باز می کنم ، اسلحمو بیرون می کشم و از بقل روی گونه ی راستم قرارش میدم. دیگه سرمای فلزیشو حس نمی کنم... الان من هم به همون اندازه سردم. با مچم کمی به دستش زاویه میدم و سر ِ لولشو لای موهام می سُرونم. بی رمقی ِ من سنگینیشو دو چندان کرده. یک لحظه بی حرکت می مونم... شاید تو این لحظه باید فکر می کردم ولی نمی تونم... ماشه رو می چکونم.
همه چیز به همون تارکیه که بود... دیگه زجر نمی کشم... چیز ِ خاصی حس نمی کنم. مسیری سفید میان ِ سیاهی مطلق میزبان قدمهای منه. سرم به جلو خمه و قطرات خون از لای موهام و پیشونیم سُر می خورند و جلوی پام میفتند. با قسمت انتهایی ِ کفِ همون دستی که باهاش اسلحه رو نگه داشتم سمت ِ راست ِ سرمو لمس می کنم... حسّی مثل سردی و گرمی یا خشکی و تری بهم منتقل نمیشه... ولی متوجه میشم که دستم بیش از حدّ ِ معمول جلو رفته و در ماهیّتی نرم وارد شده... حدس میزنم مغزمه که از هم پاشیده... باید میدونستم شلیک با AMT Automag V از این فاصله چه نتیجه ای میتونه به بار بیاره.
دستِ خونیمو پایین میندازم و جلو میرم...سَرَم همچنان پایینه و گهگاه زیر چشمی نگاهی به جلو میندازم... انگشت شصتمو روی بدنه ی اسلحه بازی میدم... و با تماشای نحوه ی پخش شدن ِ قطرات ِ خون خودمو سرگرم می کنم. کم کم به انتهای مسیر ِ سفید میرسم... به پشت ِ سرم نگاهی میندازم... ردّی قرمز روی زمینه ی سفید... منظره ی چشم نوازیه. اونی که انتهای این راه روی اون صندلی نشسته باید خودش باشه... چشمام سیاهی میرن...بدون ِ اینکه سرمو بلند کنم اسلحمو به سمتش میگیرم و سعی می کنم ماشه رو فشار بدم... نمی دونم... شاید خونم تموم شده... شاید قسمتی از مغزم که به انگشتِ اشارم فرمان ِ حرکت می داده کنده شده... یا شایدم داره از قدرتش استفاده می کنه... هی چی که هست ، ماشه رو نمی تونم بچکونم. اگرم میشد معلوم نبود با شش تا گلوله ی کالیبر پنجاه ِ باقی مونده خدا بمیره.

بادِ سرد به صورتم می خوره و پشت پلک های بستم نور احساس می کنم... با کمک روی تخت می نشوننم... لباسم رو در میارن... یکی دیگه تنم می کنن... و بعد ، من آروم ، مثل موجودی بی جان به پشت روی تخت می افتم. سعی می کنم ذهنمو متمرکز کنم و این صداها رو که به نظر خیلی دور میان ، تجزیه و تحلیل کنم... به نظرم می رسه که یکی داره اسممو صدا می کنه... جواب میدم و منتظر میشم تا رگهام جولانگاه ِ مواد ِ شیمیایی بشه.

هیچ نظری موجود نیست: