۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

Yellow page

وقتی از حراست ِ دانشگاه ویسکی می خری...
برای هروئین لابد می تونی بری سراغ امام جماعت ِ مسجد ِ محل!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

Forever Black

حس میکنم این خون رو که پشت چشمانم جمع شده تا بریزه...
اونقدر که میتونه از گوش و دهانم تراوش کنه.
شاید به همین خاطر چشمم رو توی خواب بریدم.
از شکاف بازش کردم.
خون بیرون ریخت و من در آینه می دیدم...
میان دو قسمت ِ مردمک ِ شکافته شده فقط خون بود و سیاهی...
نه... از من نیست... می دونم.

بذار بباره...
گرچه سایه ی سنگین ِ مرگ تا ابدیت کشیده شده...
بذار بباره...
گرچه بوی مرگ می مونه...

بذار بباره...
بذار بباره...
بذار بباره...