۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

Isolation

دیوار سرد... مثل کاشی های سرد ِ حمّام که در تماس باهاشون پوست از سرمای گزندش جمع میشه.
و هیچ چیز باقی نمی مونه جز خودم و خلاء اطرافم و دیوارهای سردی که صدا و حتی شیون و زاریمو دوباره تحویل خودم میدن تا بدونم که کسی نیست جز خودم و تنهام.
من همیشه فکر می کردم که مرگ چقدر سرد میتونه باشه ولی الان، چیزی داغ درونم هست که حس می کنم نوعی نابودی با خودش داره.
درهنگام رو به خاموشی وتباهی رفتن ِ وجودم و بدنم... در هنگامی که نیاز به دوست و اطرافیانم دارم... چیزی مانع میشه که بتونم دستمو دراز کنم تا کسی بگیره... و من باز در محیطی ایزوله تنهام و کسی منو پشت این دیوارها نمی بینه و صدام رو نمی شنوه.
این ماهیت درونی کِی از کنترل خارج شد و کِی اینقدر قدرتمند شد رو نمی دونم... ولی به گمانم زمان رو دست کم گرفتم و حالا که داره آخرین قطرات خونمو میمکه فقط میتونم خفقان بگیرم.
از تمام خاطراتم، خاکستری مونده و دیگر چیزی ندارم که گرمم کنه و شاید دیگر حتی حسی ندارم که بخوام نگران گرم یا سرد بودنم باشم. اما نه... ترس یه حسه و من دارم تا سرحد مرگ از این چیز که منو از درون می خوره می ترسم. ولی چه فایده... من وقتی خودش رو دارم... برادرش رو می خوام چه کنم؟ احساسات ِ بی فایده.
انتظار داشتن از آدمهای پشت دیوار که هر کدوم گرفتاری خودشونو دارن، به نظرم هم خودخواهیه و هم به طور غیر واقعی خوشبینانه.
همینطور که خورده میشم صدایی درونم تکرار میکنه: من نباید مزاحم دیگران بشم... من نباید بار باشم... من نباید باشم...

هیچ نظری موجود نیست: