۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

Die a little more

دیوارهایی که بر اثر زلزله بر سر آدمهای زیرشان آوار می شوند...

هوای ابری و مه آلود... در دشتی وسیع و خالی... از رود رد می شویم... زیر پلی خالی و ساکت من باوجود اصرار دیگران به ادامه دادن، به خاطر احساسی شوم متوقف می شوم... بر میگردم. می دانم که پشت سرم آب به سرعت پیشروی می کند و بالا می آید تا ما را ببلعد ولی هیچکس متوجه من و احساس ِ شومم نیست. با سختی باز می گردیم به آنسوی رودی که اکنون جریان وحشیانه ای دارد و آنجا چیزی انتظارمان را می کشد...
بدن ِ بیجان ِ آهویی خون آلود که روی چمن های مرطوب از مه افتاده و کمی آنطرف تر جسد ِ غرق ِ خون ِ یک گرگ... شکار و شکارچی هر دو مرده اند... و سکوت این دشت خالی که هر لحظه سنگینتر از قبل به نظر می رسد من را تا سر حد مرگ می ترساند... سرما درونم رخنه می کند و میلرزم.
با وجود خالی بودن ِ دشت، حضوری همواره با ما بود... حس می شد... همه جا بود... حتی در بوی چمن...
مرگی توام با زجر اطراف ما بود.
دلیل و اشتیاقی برای دیدن خرابه های معبد خدایی که نمی شناسمش در خودم نمی بینم... اصلا چرا آمدم؟...

مثل ِ شبَه ِ نیمه شب، از این سو به آنسو میروم. گاهی می نشینم و در خودم مچاله می شوم. هیچ چیز نمی تواند این احساس را از من دور کند.
از چشم بر هم گذاشتن می ترسم و کسی نیست که موهایم را نوازش کند و بگوید: "چیزی نیست... اینجا امنه... "

هیچ نظری موجود نیست: