حس میکنم این خون رو که پشت چشمانم جمع شده تا بریزه...
اونقدر که میتونه از گوش و دهانم تراوش کنه.شاید به همین خاطر چشمم رو توی خواب بریدم.
از شکاف بازش کردم.
خون بیرون ریخت و من در آینه می دیدم...
میان دو قسمت ِ مردمک ِ شکافته شده فقط خون بود و سیاهی...
نه... از من نیست... می دونم.
بذار بباره...
گرچه سایه ی سنگین ِ مرگ تا ابدیت کشیده شده...
بذار بباره...
گرچه بوی مرگ می مونه...
بذار بباره...
بذار بباره...
بذار بباره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر