۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

خدای وانمود کردنیم!

سرمان را به چیزهای بیخود گرم می کنیم. بلکه یادمان برود...

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

شست ها پایین

این روزها کاغذها را با خشم پاره می کنم.یک جورهایی لذتی دارد صدای جر خوردنش.حالا می فهمم وقتی یک گلادیاتور زخمی در کولوسئوم به زمین می خورد، تماشاچیان رومی با چه لذتی شست هایشان را به طرف پایین می بردند و فریاد می کشیدند...

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

خودکشی روحی حتی از خودکشی جسمی هم سخت تر است. آنکه روحت را ببری بالای پرتگاه و پرتش کنی پایین، و مثل یک سوم شخص ناظر، بایستی آن بالا و نقطه ای از خون و کثافت و رنج را که ته دره متلاشی شده است را ببینی،خیلی سخت است. دیدن چنین صحنه ای وقتی قبلا از روحت فقط یک تکه ابر سپید دیده بودی، خیلی رقت انگیز است.
پیوست: به هر حال یک تکه خون و کثافت رها بسیار بهتر از یک تکه ابر سپید متوهم است!

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

عدمِ درکِ متقابل

هیچکس من رو نفهمید
چندان مهم نیست
من هم کم دیگران رو فهمیدم

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

Tear apart

غم
شب های غم
و عادت شدن ِ گریه های آروم ِ قبل از خواب
مرثیه ای برای سرودن، و آدمی مستاصل
ناتوان از حفظ ظاهر حتی

شب های قصه های تکراری...
از زخم های کهنه
شب های سرما
شب های تب
شب های خالی
شب های مرگ

ساییدگی های روی دیوار ِ سخت...
نشان ِ آخرین تلاشهای تن ِ خسته ام...
در جستجوی دریچه ای برای برونرفت از هرچیزی که در من هست...
و هر چیزی که من در اون هستم
دریچه ای شاید به آسایش

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

Rouge

به بدترین شکل شکنجه میشم... عذاب می کشم... ثانیه های عمرم دیگه سریع نمی گذرند... هر کدوم قدر یک ساعت مکث می کنه تا زجر کشیدنمو تماشا کنه. از صورتم عرق ِ سرد به پایین سرازیر میشه. در جواب ِ حالت چطوره صادقانه ترین جواب ممکن رو به سختی به زبون میارم: دلم می خواد بمیرم.
ذهنم، مغزم به بزرگترین دشمنام تبدیل میشن... و دیگه از "تموم میشه" خبری نیست... من شکنجه میشم... هر لحظه تا ابدیت.

دستمو پشتم می برم و زیر ِ پراهنم غلافِ چرمی رو لمس می کنم... به آرومی سگکشو باز می کنم ، اسلحمو بیرون می کشم و از بقل روی گونه ی راستم قرارش میدم. دیگه سرمای فلزیشو حس نمی کنم... الان من هم به همون اندازه سردم. با مچم کمی به دستش زاویه میدم و سر ِ لولشو لای موهام می سُرونم. بی رمقی ِ من سنگینیشو دو چندان کرده. یک لحظه بی حرکت می مونم... شاید تو این لحظه باید فکر می کردم ولی نمی تونم... ماشه رو می چکونم.
همه چیز به همون تارکیه که بود... دیگه زجر نمی کشم... چیز ِ خاصی حس نمی کنم. مسیری سفید میان ِ سیاهی مطلق میزبان قدمهای منه. سرم به جلو خمه و قطرات خون از لای موهام و پیشونیم سُر می خورند و جلوی پام میفتند. با قسمت انتهایی ِ کفِ همون دستی که باهاش اسلحه رو نگه داشتم سمت ِ راست ِ سرمو لمس می کنم... حسّی مثل سردی و گرمی یا خشکی و تری بهم منتقل نمیشه... ولی متوجه میشم که دستم بیش از حدّ ِ معمول جلو رفته و در ماهیّتی نرم وارد شده... حدس میزنم مغزمه که از هم پاشیده... باید میدونستم شلیک با AMT Automag V از این فاصله چه نتیجه ای میتونه به بار بیاره.
دستِ خونیمو پایین میندازم و جلو میرم...سَرَم همچنان پایینه و گهگاه زیر چشمی نگاهی به جلو میندازم... انگشت شصتمو روی بدنه ی اسلحه بازی میدم... و با تماشای نحوه ی پخش شدن ِ قطرات ِ خون خودمو سرگرم می کنم. کم کم به انتهای مسیر ِ سفید میرسم... به پشت ِ سرم نگاهی میندازم... ردّی قرمز روی زمینه ی سفید... منظره ی چشم نوازیه. اونی که انتهای این راه روی اون صندلی نشسته باید خودش باشه... چشمام سیاهی میرن...بدون ِ اینکه سرمو بلند کنم اسلحمو به سمتش میگیرم و سعی می کنم ماشه رو فشار بدم... نمی دونم... شاید خونم تموم شده... شاید قسمتی از مغزم که به انگشتِ اشارم فرمان ِ حرکت می داده کنده شده... یا شایدم داره از قدرتش استفاده می کنه... هی چی که هست ، ماشه رو نمی تونم بچکونم. اگرم میشد معلوم نبود با شش تا گلوله ی کالیبر پنجاه ِ باقی مونده خدا بمیره.

بادِ سرد به صورتم می خوره و پشت پلک های بستم نور احساس می کنم... با کمک روی تخت می نشوننم... لباسم رو در میارن... یکی دیگه تنم می کنن... و بعد ، من آروم ، مثل موجودی بی جان به پشت روی تخت می افتم. سعی می کنم ذهنمو متمرکز کنم و این صداها رو که به نظر خیلی دور میان ، تجزیه و تحلیل کنم... به نظرم می رسه که یکی داره اسممو صدا می کنه... جواب میدم و منتظر میشم تا رگهام جولانگاه ِ مواد ِ شیمیایی بشه.

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

Simple Motions

میدونم اگه مست کنم موقع گیتار زدن تایمینگ چیز مسخره ای از آب در میاد، با این حال یکم دیگه از ویسکیم میرم بالا. اونور گرس پیچیدن فک کنم یکم بخوری شدم. تو خیلی ورجه ورجه میکنی، بسه دیگه همه فهمیدن خوب بلدی برقصی و حتما فهمیدی من به خوبی ِ تو نمیتونم برقصم پس بیا اینجا آروم بگیر یه کم.

از چشات چیز خاصی نمی تونم بخونم... نمی دونم به چی فکر میکنی. لابد از اینکه یکی از پسرای به نسبت خوشتیپ مهمونی که تو نگاه اول به نظر جذاب میاد بلندت کرده خوشحالی که به رفیقات نگاه میکنی انگار که می خوای مطمئن شی حتما میبیننت. ولی اونا سرشون گرمه دوست پسرای خودشونه... توام اگه میخوای تنها نمونی بهتره همینجا بمونی بچسبی به من.

گهگاه به رقص نور خیره میشم و معمولا وقتی دستمو میگیری به خودم میام.

تو که معنی ِ به من چسبیدن رو نفهمیدی، اینه که من میگیرم میکِشمت تو بغلم. دستمو دور کمرت حلقه می کنم... گیلاس ویسکیم رو می چسبونم به پشتِ کمرت، طوری که آخرین محتویاتش داره هماهنگ ِ ما تاب می خوره. به صورتت خیره میشم... از نظر سکسی بودن دختر متوسطی به نظرم میای... هنوزم از چشات چیز خاصی نمیشه خوند... گوشواره های جالبی داری. گوشتو گاز میگیرم. نترس، این آخر ویسکیم بود که خالی کردم رو گردنت تا پوستت طعم ویسکی بده وقتی می بوسمش.

از اونجایی که تو هم داری منو نوازش میکنی به نظرم میاد که طبیعت انسانی رو خوب درک میکنی... حداقل مشکل هرمونی نداری و asexual هم نیستی. بلدی خودت باشی و لذت ببری بدون اینکه پشت عقاید ِ عجیب و غریب قایم شی و خواسته هاتو سرکوب کنی. توی دلم تحسینت می کنم و از احساس آزادی که اطرافت موج میزنه لذت میبرم.

احتمالا من هیچ وقت اسمت رو نمی پرسم و و تو هم ممکنه فردا که بیدار شی چیز زیادی از امشب به خاطر نیاری ولی اینها اصلا اهمیت نداره.

پشتت به منه و من لای موهات کنار گردنت نفس میکشم و در حالی که تو با دستت لای موهام چنگ زدی من دارم انگشتمو که داره میره لای سینه هات، تماشا میکنم.

این واقعیتِ لذتبخشیه که اهمیت داره.

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

God Almighty

برای زهرا حقیقت پژوه:
ناپدریت که تو نوجونیت ترتیبتو داد...
نَنَت هم که تنها حامیت بود که نکنَنِت بعد ِ هفت سال زندان کشیدن و دو بار حکم گرفتن و یه بار پای چوبه رفتن، اینبار دیگه تو اوین آویزونش کردن تا همگان منجمله هزاروچهارصد پونصد نفری که پتیشن امضا کردن و بقیه ی آدمایی که سنگِ حقوق ِ بشر به سینه میزدند بفهمن که اینجا ایرانه و الله هنوز اکبره و خرش میره و در ضمن تا سه نشه بازی نشه.
البته خدا خیر و صلاحتو خواسته و ننه ی زندانیت مسلماً نمیتونسته کمکی به بزرگ کردن خواهر کوچکترت با مشکل روحیش بکنه.
حالا که نوجون نیستی و 22 سالت شده درس عبرت بگیر و وقتی دارن بهت تجاوز میکنن به جای التماس کردن مثل بچه های خوب ساکت بمون و لذت ببر! در ضمن می تونی با اوژانس اجتماعی تماس بگیری و ازانتظار کشیدن هم علاوه برمورد تجاوز قرار گرفتن لذت ببری.
هر وقتم زیر بار زندگی و تنهایی و مشکلاتِ بزرگ کردن خواهرت له شدی هیچ نگران نباش... اونقدر دیازپام بنداز بالا که مطمئن بشی دیگه بیدار نمیشی. نگران خواهرت هم نباش... خدا خودش همونطور که از تو مراقبت کرد از خواهرتم مراقبت میکنه.
یکراست میری اون دنیا که میگن خیلی خوبه و به خدا نزدیکی... اونجا خدا منتظرته و خودش هم شخصاً می خواد بکنتت... و این افتخار به هرکسی دست نمیده.

-----
- با بالا زدن اعدام های امسال از 216 نفر ما از نظر نسبت جمعیتی مقام اول جهانی بدست آوردیم... حالا کی جرأت داره به قدرت خدای این سرزمین شک کنه؟! سجده کنید.
- از سه نفر سنگساری های اخیر مشهد فقط دوتاشون به هلاکت رسیدند که جا داره مسئولان مربوطه روی نشونه گیری برادران و خواهران سنگ پران کار کنن و حتی اگر لازم می بینند اعزام به خارج داشته باشیم تا از تجربیات دوستان در زمینه ی انتفاضه استفاده کنیم.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

Blood on our hands

بعد از اینکه کُشتیش...
مدتی بعد از اینکه مرتکب ِ قتل شدی...
احتمالا یک روز صبح بالای چوبه ی دار تاب می خوری...
بعد از اینکه برای خداشون تو رو به قتل رسوندند، اون یکی هم احتمالا موندنی نیست و کمی بعد تموم میکنه...
من هم اگر نقش عوضی رو که بهم دادی بازی کنم باید همه چیزو بالا بکشم...
حالا مگه همش چقدره؟

So A Killer, That's Just Me Im The Killer Of The Happy Family
And That's Fine With You, It's Fine With Me
Fine, Fuck Off And Die
وقتی شما با اوژانس اجتماعی تماس می گیرید و مجبورید بعد شنیدن نوارِ از پیش ضبط شده ی پاسخگو، مطابق با آخرین گفته هاش منتظر بمونید و همینطور منتظر بمونید، می تونید به این چیزا فکر کنید تا وقتی به این نتیجه برسید که اون کارشناس حرومزاده ای که قراره بیاد شر و ور تحویلتون بده احتمالا سرش به خودارضایی گرمه.
این موقعیت درک ِ جالبی از سیاست های کنترل جمعیت که حاصل ِ تلاش ِ جمعی از کارشناسان ِ امور اجتماعیه بهت میده...
یه جا بشین... آروم باش... یه نفس عمیق بکش و از تماشای صحنه ی قتل یا خودکشی یا تجاوز و ... لذت ببر!
از تماس ِ شما متشکریم.